کد مطلب:28053 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:124

به خلافت رساندن عمر بن خطّاب












1029. تاریخ الیعقوبی:ابو بكر، در جمادی دوم سال سیزدهم هجرت، بیمار شد و چون بیماری اش شدّت گرفت، به عمر بن خطّاب [ برای خلافت آینده ]سفارش كرد.

او به عثمان، فرمان داد كه وصیّتش [ به مسلمانان ]را بنویسد و وی چنین نوشت: «بسم اللَّه الرحمن الرحیم. این، چیزی است كه ابو بكر، جانشین پیامبر خدا، برای مؤمنان و مسلمانان به یادگار می نهد. سلام علیكم! من نیز چون شما خدا را می ستایم. امّا بعد، من، عمر بن خطّاب را بر شما گماردم. پس بشنوید و فرمان برید. و من، در خیرخواهی برای شما، كوتاهی و سستی نكردم. و السلام».[1].

1030. تاریخ الطبری - به نقل از محمّد بن ابراهیم بن حارث -:ابو بكر، عثمان را در خلوت فرا خواند و گفت: بنویس:«بسم اللَّه الرحمن الرحیم. این، سفارشی است كه ابو بكر بن ابی قُحافه به مسلمانان می كند. امّا بعد،...».

سپس به حالت اغما افتاد و از حال رفت. پس، عثمان نوشت: «امّا بعد، من عمر بن خطّاب را جانشین خود در میان شما می سازم و بهتر از او برایتان نیافتم».

پس، ابو بكر به هوش آمد و گفت: برایم بخوان. او [ نیز ]خواند.

ابو بكر، صدایش را به تكبیر بلند كرد و گفت: چنین می بینم كه ترسیدی من در بیهوشی ام ناگهان بمیرم و مردم، دچار اختلاف شوند.

عثمان گفت: آری.

گفت: خدا تو را از طرف اسلام و مسلمانان، پاداش نیكو دهاد! و این چنین، كار او را تأیید نمود.[2].

1031. تاریخ المدینة - به نقل از اسلم -:عثمان، عهدنامه جانشین ابو بكر را نوشت و ابو بكر به او فرمان داد كه از كسی نام نبرد و نام خلیفه را وا گذارد. سپس كاملاً بیهوش شد. عثمان، عهدنامه را برداشت و نام عمر را در آن نوشت.

ابو بكر كه به هوش آمد، گفت: «عهدنامه را به من نشان بده» و چون نام عمر را در آن دید، گفت: «چه كسی این را نوشت؟».

عثمان گفت: من.

گفت: «خدا رحمتت كند و به تو پاداش خیر دهد! به خدا سوگند، اگر [ نام ]خودت را می نوشتی، شایسته آن بودی».[3].

1032. تاریخ الطبری - به نقل از قیس -:عمر بن خطّاب را دیدم كه نشسته و مردم، همراهش بودند و در دستش، شاخه نخلی داشت و می گفت: «ای مردم! گوش كنید و از گفته [ ابو بكر، ] خلیفه پیامبر خدا، اطاعت كنید. او می گوید: من، در خیرخواهی برای شما كوتاهی نكردم».

شدید (غلام ابو بكر ) هم با او بود و صحیفه ای را كه در آن به جانشینی عمر وصیّت شده بود، همراه داشت[4]. [5].

1033. الإمامة و السیاسة - درباره نوشتن جانشینی عمر -:عمر، با نوشته بیرون آمد و به آنان خبر [ وصیّت ابو بكر را ]داد.

گفتند: گوش به فرمانیم.

مردی به عمر گفت: ای ابو حفص! چه چیز در این نوشته است؟

گفت: نمی دانم؛ ولی من، نخستین كسی هستم كه گوش می دهم و فرمان می برم.

آن مرد گفت: امّا من می دانم چه چیزْ در آن است. بار اوّل، تو او را امیر كردی و این بار، او تو را![6].

1034. شرح نهج البلاغة:چون مرگ ابو بكر فرا رسید، او عبد الرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت: مرا از عمر آگاه كن.

گفت: او بهتر از آن است كه در نظر توست، جز آن كه در او درشتی ای هست.

ابو بكر گفت: این از آن روست كه مرا نرم می بیند و اگر امارت به او برسد، بسیاری از درشتی هایش را كنار می نهد. من او را زیر نظر داشته ام؛ هر گاه كه بر كسی خشم می گیرم، او خشنودی اش را به من نشان می دهد و هر گاه با كسی نرمی می كنم، او شدّتش را به من نشان می دهد.

سپس عثمان بن عفّان را فرا خواند و گفت: مرا از عمر آگاه كن.

گفت: باطنش از ظاهرش بهتر است و مانند او در میان ما نیست.

ابو بكر به هر دو گفت: از آنچه برای شما گفتم، به كسی چیزی نگویید. ای عثمان! اگر عمر را انتخاب نمی كردم، از تو نمی گذشتم [ و تو را تعیین می نمودم]؛ ولی به صلاح توست كه سرپرستی هیچ یك از كارهای آنان (مسلمانان ) را به عهده نگیری، كه خود نیز دوست داشتم از كارهایتان جدا و بر كنار و [ بلكه] در زمره پیشینیان درگذشته شما می بودم.

طلحة بن عبید اللَّه بر ابو بكر وارد شد و گفت: به من خبر رسیده كه تو - ای خلیفه پیامبر خدا! - عمر را بر مردمْ خلیفه كرده ای، با آن كه دیده ای مردم از او چه می كشند، [ آن هم ] در حالی كه تو هنوز هستی. پس او در زمانی كه با مردمْ تنها شود، چگونه خواهد بود؟! تو فردا پروردگارت را دیدار می كنی و [ او ]درباره مردمِ تحت سرپرستی ات می پرسد.

ابو بكر گفت: مرا بنشانید. سپس گفت: آیا مرا از خدا می ترسانی؟ هنگامی كه پروردگارم را دیدار كنم و از من سؤال كند، می گویم: بهترینِ مردمان را بر آنان خلیفه كردم.

طلحه گفت: ای خلیفه پیامبر خدا! آیا عمر، بهترینِ مردم است؟

خشم ابو بكر، شدّت گرفت و گفت: آری؛ به خدا كه او بهترین آنان است و تو بدترینِ آنانی! بدان كه اگر ولایت را به تو بسپارم، بینی ات را در پشتت می نهی (تكبّر می ورزی ) و خود را بیش از اندازه بالا می بری، تا آن جا كه فقط خدا می تواند پایینت كشد!

نزد من آمده ای و چشمانت را نرم و فروهشته كرده ای تا مرا در دینم به فتنه اندازی و مرا از نظرم برگردانی! برخیز، خدا پاهایت را استوار ندارد!

بدان كه به خدا سوگند، اگر به اندازه میان دو شیر دوشیدن شتر، زنده بمانم و به من برسد كه عمر را كوچك شمرده و یا از او به بدی یاد كرده ای، تو را به چراگاه قُنَّه[7] می فرستم؛ جایی كه بنوشید؛ ولی سیراب نشوید، و بچرید؛ ولی سیر نشوید و به همان هم شادمان و خشنود باشید.

طلحه برخاست و بیرون رفت.[8].









    1. تاریخ الیعقوبی:136/2.
    2. تاریخ الطبری:429/3، الكامل فی التاریخ:79/2، نهایة الأرب:152/19.
    3. تاریخ المدینة:667/2، تاریخ دمشق:252/44، الأوائل:102.
    4. در معالم الفتن:(326/1) آمده است: كاش عمر، این را آن روز گفته بود كه پیامبرصلی الله علیه وآله فرمان داد برایش كاغذی بیاورند تا برایشان چیزی بنویسد كه هرگز پس از او، گم راه نشوند!
    5. تاریخ الطبری:429/3، مسند ابن حنبل:259/88/1، معالم الفتن:326/1.
    6. الإمامة و السیاسة:38/1.
    7. قُنَّه، جایی در راه مدینه به بصره و یا كوهی در محلّ سكونت قبیله بنی اسد و متّصل به قنان است. (معجم البلدان: 409/4)
    8. شرح نهج البلاغة:164/1، الطبقات الكبری:199/3، تاریخ المدینة:667/2.